با همه ی دلتنگی ام برای نوشتن تا دست به قلم میبردم همه چیز فراموشم میشد ...
شاید دلم هوای همین کیبورد چن ساله ام را کرده بود..
نشسته ام و دوباره به جنگیدن با تمام عادت های بچه گانه ام فکر میکنم!
نشسته ام و تمام کودکی های مسخره ام را مینویسم و مچاله میکنم و ..
حالا قدری حس بزرگ بودن دارم!
این روزها درگیر یک ارائه ام..
کودکان مبتلا به لوسمی ..
باید انقدر محکم باشم که وقت ارائه روحیه هم کلاسی هایم که نقش خانواده های این کودکان را بازی می کنند به حالت نرمال دربیاید
و آنقدر محکم باشند که خانوادشان را از چنگ این بیماری بیرون بکشند ..
باید انقدر محکم باشم که از استقامت من محکم بودن را یاد بگیرند!
باید آنقدر قوی باشم که با دیدنم چشمانشان برق بزند از اعتماد به نفس اینکه حال کودک سرطانی شان بهتر میشود...
درمانی هست!
سختی اش قابل تحمل است..
باید هرروز برای همان روز محکم باشند ...
هر روز خوشحالی را به نگاهِ کودکشان هدیه کنند ..
دوست دارم انرژی مثبتم هدیه قطره قطره خون شان شود و فکر سرطان از تمام سلول هایشان بیرون بریزد ..
دوست دارم محکم بودن را یاد بدهم!
ولی اول باید محکم بودن را یاد بگیرم! انقدر محکم بشوم که چشمانم از استقامت سلول هایم خبر دهند ..
اول باید فاطمه بودن را یادبگیرم..
کلید می اندازم و مغز قفل شده ام باز می کنم ... آزاد می گذارمش و رها ..
می خواهم با احساسم بسم الله این کار را بگویم..
میخواهم مغزم را رها کنم و قلبم بر تمام لحظاتم حکم رانی کند ...
دنیایم را به قلبم می سپارم...
هر آن ، که خواستم با عقل و منطقم جلو بروم لحظاتی بود ک قلبم تردید کرد..
این بار زندگی ام را به دستان او می سپارم..
بسـم الله الرحمن الرحیم ...
- ۴ نظر
- ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۸