دست هایمان چقدر برای درآغوش کشیدنمان مغرور بودند ..
- ۰ نظر
- ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۱
تو را به جانِ دست های قفل نشدهِ مان
تو را به جانِ نگاه های خیره نشدهِ مان
تو را به جانِ آغوش هایِ نگرفتهِ مان
تو را به جانِ حرف های عاشقانه نزدهِ مان ..
تو را به جانِ بوسه های نکردهِ مان ..
تو را به جانِ تمامِ اسپرسو هایِ با هم نخورده مان ..
تو را به جان همهِ نداشته هایِ مان..
آهسته تر برو ...
آهسته تر برو.. میخواهم عطر نفس هایت را در عمقِ قلبم نگاه دارم..
فندوق جان!
اصلا میخواهی نروی.. ؟
بعد از تو هیچ شعر عاشقانه ای نوازنده تپش قلبم نخواهد شد ..
تو را به جانِ باران ..
تو را به جانِ من ..
تو را به جانِ خودت ..
#عاشقانه_نوشت
برایت آرزو می کنم عطر لبخندت ، سهم لحظه لحظه ی زندگی ات باشد..
آرزو می کنم ، "امید" تمام ثانیه های زندگی ات را ببوسد ..
برایت آرزو میکنم، خاطرات خوب بسازی که هر آن، یاد آوری شان.. لبخند بچسباند به لب هایت
آرزو می کنم، "خوشبختی" دستانت را لحظه ای رها نکند !
برایت آرزو میکنم رها کنی .. و رها قدم برداری
برایت لبخند میخواهم ..
برایت، بهترین نگاه دنیا.. نگاه آن آبی مهربان را می خواهم ..
می خواهم امشب نگاهش، آرزوهایت را بغل بگیرند ..
آدم است دیگر !
گاهی دلش لک میزند برای "گل" هدیه گرفتن یا هدیه دادن :)
از نظرِمن گل تنها هدیه ایست که هم هدیه گرفتنش بدجور می چسبد تنگِ دلت ، هم هدیه دادنش :)
مخصوصـآ اگر نرگس باشد ..
که دیگر هیـچ !!
:)
دلمـآن نرگس خواست :(
همین طوری..گاهی باید یه لبخند بچسبانی روی لبت و اظهار خوشحالی کنی!
که دست بردارن این جماعت مُسئـّلِ همیشه در صحنه !!
این که محض رضای خدا هم که شده دست از سر بی موی من بردارید و بگذارید زندگی ام را بکنم !
اخر شما را چه شده است ای اهل شعور !! که تنها بحث مجالس تان شده خزعبلاتی راجب اینُ آن!
بیاید این کَلـه مبارک را بکشیم بیرون از زندگی این مردم بدبختُ بگذاریم راهشان را بروند !!
هعی...
که آهِ جان گدازی از درون به بیرون لغزید از دستِ این اهل شعور !
( توضیحاتِ مسئـّل : بروزن مفعـّل : سوال کننده !!! )
فندوق جانِ عزیزم .. سلام
تا دست می برم که از تو بنویسم تمام واژه ها ردیف می شوند مقابل چشمانم ..
اما اینکه کدامشان برای از تو نوشتن جمله هایم را بغل بگیرند...
مغزم قفل می کند..
فندوق جانم .. دیر زمانی ست کـه دلتنگ نگـآهت شده ام..
همـان نگاه هایی کـ ه لغت نامه ی دهخدا هـم از ترجمه کلمه کلمه اش عاجز می شود ...
نگاهت... نگاهت ...
آرامش نگاهت .. حتی از دور .. لبخندم را خواستنی تر می کرد ...
فندوق عزیزم...
دوست داشتنت تا ابد در من جریـان خواهـد داشت ...
هر کجا بروی
مرا خواهی دید
یک شب تمام شهر را
دیوانهوار
با خیالت قدم زدهام ....
#رضا_کاظمی
با همه ی دلتنگی ام برای نوشتن تا دست به قلم میبردم همه چیز فراموشم میشد ...
شاید دلم هوای همین کیبورد چن ساله ام را کرده بود..
نشسته ام و دوباره به جنگیدن با تمام عادت های بچه گانه ام فکر میکنم!
نشسته ام و تمام کودکی های مسخره ام را مینویسم و مچاله میکنم و ..
حالا قدری حس بزرگ بودن دارم!
این روزها درگیر یک ارائه ام..
کودکان مبتلا به لوسمی ..
باید انقدر محکم باشم که وقت ارائه روحیه هم کلاسی هایم که نقش خانواده های این کودکان را بازی می کنند به حالت نرمال دربیاید
و آنقدر محکم باشند که خانوادشان را از چنگ این بیماری بیرون بکشند ..
باید انقدر محکم باشم که از استقامت من محکم بودن را یاد بگیرند!
باید آنقدر قوی باشم که با دیدنم چشمانشان برق بزند از اعتماد به نفس اینکه حال کودک سرطانی شان بهتر میشود...
درمانی هست!
سختی اش قابل تحمل است..
باید هرروز برای همان روز محکم باشند ...
هر روز خوشحالی را به نگاهِ کودکشان هدیه کنند ..
دوست دارم انرژی مثبتم هدیه قطره قطره خون شان شود و فکر سرطان از تمام سلول هایشان بیرون بریزد ..
دوست دارم محکم بودن را یاد بدهم!
ولی اول باید محکم بودن را یاد بگیرم! انقدر محکم بشوم که چشمانم از استقامت سلول هایم خبر دهند ..
اول باید فاطمه بودن را یادبگیرم..
کلید می اندازم و مغز قفل شده ام باز می کنم ... آزاد می گذارمش و رها ..
می خواهم با احساسم بسم الله این کار را بگویم..
میخواهم مغزم را رها کنم و قلبم بر تمام لحظاتم حکم رانی کند ...
دنیایم را به قلبم می سپارم...
هر آن ، که خواستم با عقل و منطقم جلو بروم لحظاتی بود ک قلبم تردید کرد..
این بار زندگی ام را به دستان او می سپارم..
بسـم الله الرحمن الرحیم ...
کسی بیاید
ما را دعوت کند
به رفتن...
به "رفتن" از تمام کسانی
که رفته اند
و ما هنوز
در آنها مانده ایم
فاطمه_ضیاالدینی
[از خواب ها پرید، از گریه ی شدید
اما کسی نبود... اما کسی ندید...]
از خواب می پرم، از گریه ی زیاد
از یک پرنده که خود را به باد داد
از خواب می پری از لمس دست هاش
و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش
از خواب می پرم می ترسم از خودم
دیوانه بودم و دیوانه تر شدم
از خواب می پری سرشار خواهشی
سردرد داری و سیگار می کشی
از خواب می پرم از بغض و بالشم
که تیر خورده ام که تیر می کشد
از خواب می پری انگشت هاش در
گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر
از خواب می پرم خوابی که درهم است
آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است
از خواب می پری از داغی پتو
بالا می آوری... زل می زنی به او
از خواب می پرم تنهاتر از زمین
با چند خاطره، با چند نقطه چین
از خواب می پری شب های ساکت ِ
مجبور ِ عاشقی! محکوم ِ رابطه!
از خواب می پرم از تو نفس، نفس...
قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...
از خواب می پری از عشق و اعتماد!
از قرص کم شده، از گریه ی زیاد
از خواب می پرم... رؤیای ناتمام!
از بوی وحشی ات لای لباس ها
از خواب می پری با جیر جیر تخت
از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت
[از خواب ها پرید در تخت دیگری
از خواب می پرم... از خواب می پری
چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم
از خواب می پری... از خواب می پرم...]